سفرنامه مراسم پیاهروی اربعین حسینی ۱۴۰۳
مسیر دلدادگی
قلمدار مهاجر
ساعت حوالی 5 بعد از ظهر است و تحمل گرمای خرماپزان شهر اهواز بسی سخت... اما باید رفت مسیری را که به بزنگاه دلدادگی ختم میشود. ماشین، جاده اهواز- خرمشهر را طی میکند چشمم به یادمانی میافتد که روی آن نوشته شده است دب حردان. یاد حرف آن رزمندهای میافتم که میگفت: دشمن تا دب حردان هم آمده بود. آنروز که دشمن تا بیخ گوش ما اردو زده بود کسی فکرش را هم نمیکرد که روزی این مسیر را برای رسیدن به کربلا آن هم با عزتی که با پذیرایی موکبها به راه انداختهاند طی کنیم. از همان ابتدای شروع مسیر میشود چند موکبی را مشغول به کار دید جایی که کیلومترها از مرز فاصله دارد. در این هوای گرم که به حدی شرجی است که به سختی میشود نفس کشید، این موکبداران در حال آتش کردن منقلهایشان هستند تا بساط چای و قهوه عربی را بهراه بیندازند.
مسیر را طی میکنیم. شط علی موقعیت عاشورا، سهراهی خیبر، یادمان شهدای سادات، شهدای شیمیایی گردان کربلای بهبهان، شهدا و موقعیتهایی که همه نشان از آن دارند که ما موقعیتهای سختی را گذراندیم تا امروز این مسیر را با عزت طی کنیم. مسیر را ادامه میدهیم. از لاشه تانکی پوسیده در دل شورزارها و قطار از کار افتاده و بیرمقی جاخوش در حاشیه جاده تا سرسبزی مزارع نیشکر در تصویر چشمان به غروب نشسته آسمان، تناقض زیبایی را به جان ثانیهها مینشاند.
فاصلهمان تا مرز شلمچه کمتر شده است. در بین راه از نیروهای انتظامی تا موکبداران خدمت را فرش راه زائران اربعین کردهاند. صدای اذان مغرب از رادیوی ماشین بلند شده است و ما دیگر به مرز رسیدهایم از میان یک مسیر خاکی پیاده گذر میکنیم. خود را به نزدیکترین موکب میرسانم تا نمازم را بخوانم که اولین سوژه با نگاه معصومش، خود به استقبال میآید.
جاذبه معصومیت
محمدرضا کلاس دوم است. در حالی که لیوان آب را سر میکشد خودش را جلوی باد کولر میرساند. با خوشسر و زبانیاش سر صحبت را باز میکند. دختربچه نحیفی با صورتی گرمازده کنارش قرار میگیرد و میگوید: خواهرش فاطمه است، 3 سال بیشتر ندارد. دستی روی شانههای ظریف او میگذارد و میگوید: او هم به کربلا آمده بود اما نه زیاد... منظورش این است که به اندازه او به کربلا نرفته است.
دستی روی سرش میکشد و ادامه میدهد: من تا الان 14 بار کربلا رفتهام. خانمی اهل کرمان که از گرمای هوا به خنکای نیمه جان کولر پناه آورده به تصور اینکه پسربچه در واژگانش اغراق کرده است میخندد و میگوید: تو با این سن و سال کم! اما محمدرضا که از گفتهاش مطمئن است با لحن معصومانهای ادامه میدهد: من پدرم کاروان دارد و سالی چند بار به کربلا میرود، من هم همراهش میروم.
زن شرمنده از لحن صادقانه پسربچه فقط با چشمهایش او را تأیید میکند. زهرای 5 ساله هم به جمع ما اضافه میشود و میگویند: همه با هم پیش امام حسین(ع) رفتیم. به فاطمه 3 ساله میگویم به امام حسین(ع) چی گفتی؟ میخندد و انگشتانش را جلوی دهانش جمع میکند و میگوید: نمیدانم.
محمدرضا معصومیت واژهها را از نگاه خواهرش ربوده و میگوید: من نتوانستم داخل ضریح بروم، از همینجا دعا میکنم هرکسی هرچی خواست خدا به او بدهد. از او میپرسم محمدرضا برای خودت چی خواستی؟ چند قدمی عقب میرود و نگاهش را به بالا میدوزد و میگوید: برای خودم یک چیزهایی خواستم اما بین خودم و امام حسین(ع) و خداست.
فاطمه سه ساله جلو میآید و با همان ناز و کرشمههای دخترانه دستش را جلو میآورد و با لحنی دوست داشتنی النگوهای زرد روی دستش که به تازگی آنها را از کربلا خریده است را نشان میدهد و میگوید: خاله از اینها برای دخترت بخر، و خودش با صدایی کودکانه بلند میخندد و در حالی که همچنان با النگوهای کوچکش بازی میکند از در موکب خارج میشود و با تکان دادن دست حین خداحافظی دوباره میگوید: خاله از اینها برای دخترت بخر! با نگاهم بدرقهاش میکنم و در حالی که این عبارات به ذهنم خطور میکند که حضور این کودکان نشان از آن دارد که امامِ ما، امامِ جاذبه معصومیت است.
کمی آنطرف صدیقه خانم که به همراه دو دخترش از کرمان آمده است و تا الان گفتوگوی من با بچهها را دنبال میکرد تازه از زیارت برگشته است. چند ساعتی هست که به اینجا رسیده تا خستگی راه را در دل موکب به آرامش برساند. از طولانی بودن مسافت آمد و رفتش میپرسم که او سختی همه چیز را به خاطر امام حسین(ع) پذیرفته است.
در میان این جمع از تمام سنین میشود دید. روشنک 10 ساله اولینبار است که برای سفر دعوت شده و قرار است روز اربعین کربلا باشد. از او میپرسم کربلا رسیدی قرار است به امام حسین چه بگویی؟ میخندد و میگوید: هنوز نمیدانم.
عاقبت بهخیری
از جا بلند میشوم و به بهانه پس دادن مهر نماز صاحب موکب به طرف محل آشپزیشان میروم. جایی که دیگها براه و صدای جلز و ولز روغن و سرخ شدن سیب زمینیها بلند است. پتوی رنگ و رو رفتهای که محل آشپزی را از محل استراحت زوار جدا میکند کنار میزنم، سلامی میکنم و جواب سلامی گرم میشنونم.
سه خانم در این گرما آن هم با این حرارت شعلههای گاز که هیچ وسیله خنککنندهای کنارشان نیست در حال آشپزی هستند، یک نفر سیب زمینی سرخ میکند و دیگری نانها را کف دیگ میچیند، نفر سوم برنجهای درون آبکش را رسیدگی میکند.
دو نفرشان با هم جاری هستند، کمی دستشان میاندازم که جاریها باید مشغول رقابت باشند نه اینجا! میخندند و همدیگر را مهربانانه نگاه میکنند و یکیشان در حالی که با تکه پارچهای عرق پیشانیش را خشک میکند میگوید: هم عروس، همسن و مثل خواهر هستیم همانطور که ملاقه فلزی را در دیگ میچرخاند ادامه میدهد: از هفتم ماه صفر اینجا هستیم و به عشق امام حسین(ع) اینجا فعالیت میکنیم. ما هرچه خواستهایم تا الان از امام گرفتهایم و فقط به خاطر خودش هست که اینجا هستیم.
از خدماتی که ارائه میدهند میپرسم، در جواب میگوید: گروه 12 نفرهای هستیم که صبحانه، ناهار، شام و میانوعده میدهیم. هر سال هم آنقدر پخت میکنیم ولی کم نمیآوریم.
هر شب هم یک نوع غذا درست میکنیم در حالی که هر دو گوشههای آبکش را بلند کرده و برنج را به داخل دیگ برمیگردانند میگوید: احساس میکنیم هر چه موفقیت در زندگیمان کسب کردهایم از همین موکب است و در ادامه خودش را دلخوش به دعای عاقبت به خیری میداند که زوار بعد از پذیرایی برای آنها میکنند.
کنار این آشپزخانه کانکسی قرار دارد که گروه پشتیبانی این موکب در حال استراحت در آن هستند. پرده را کنار میزنم و در کمال تعجب همه را کم سن و سال میبینم. دهه هشتاد و نودیهایی که خیلیها جور دیگری تصورشان میکنند اینجا پای کار امام حسین(ع) هستند.
خدیجه انتهای کانکس تکیه داده است و امسال قرار است به کلاس ششم برود، میگوید: برای کمک به موکب و به خاطر امام حسین آمدهایم. اگر به مدرسه بروم به دوستانم میگویم که رفتم و به موکب امام حسین(ع) کمک کردم.
پریسا کلاس دوازدهم است. به همراه مادرش برای کمک به موکب آمده است. تنها یکبار برای زیارت رفته است و از امام حسین(ع) میخواهد دوباره او را بطلبد.
خانمی که کنار در ورودی کانکس نشسته است میگوید: تمام شب بیدار بودهایم و فقط دو ساعت خوابیدهایم، در تمام طول هفته مدت استراحتمان همین قدر مختصر است، آن هم تنها به عشق امام حسین(ع).
از موکب خارج میشویم و در بین زواری که عدهای در حال بازگشت و عدهای به تازگی قصد زیارت دارند همقدم میشویم. هر چند قدمی که برمیداریم موکبداران شربت به دست جلوی زوار را میگیرند. برخی از موکبها هم که بساط شامشان براه است، بلند فریاد میزنند؛ بفرمایید شام... بفرمایید شام.
آقای نسیمینژاد 12 سال است که موکبدار است. او که خود اهل خرمشهر است و فضای جنگ را به خوبی درک کرده است میگوید: هزینه باز شدن این مسیر را بسیاری از جوانانی دادند که در زمینهای همین حوالی بیآنکه پدر و مادرشان از جای آنها خبر داشته باشند شهید و
دفن شدند.
در حالی که یک سینی پر از شله زرد را دست گرفته است از من میخواهد به دنبالش به انتهای موکب بروم؛ جایی که چند خانم در حال آمادهسازی لقمههای نانی هستند. یک نفر گوجهها را در اندازههای منظم قاچ میکند و دیگری کالباسها را لای نانها جا میدهد.
چند خانم را نشان میدهد و میگوید: از فیروزآباد استان فارس آمدهاند و از ابتدای ماه صفر در این موکب فعالیت میکنند.
آقای نسیمینژاد میگوید: سال گذشته پدرشان از شیراز به موکب ما آمده بود و امسال بقیه اعضای خانوادهاش را به همراه خودش آورده است. خانم شیرازی این جمع که حاضر نیست اسمش را هم بگوید سرش را بلند میکند تا به سؤال من پاسخ دهد.
در حالی که چشمانش را گرد میکند و سرش را به پایین میاندازد متواضعانه میگوید: من از ابتدا در این مسیر نبودم، از سال86 طی یک اتفاق به این سمت کشانده شدم، عشق به امام حسین(ع) باعث شد که من بیش از 2 میلیون هزینه کرایه بدهم و خودم را به اینجا برسانم. خیلی دوست داشتم به کربلا بروم اما قسمت نشد و این شد که توفیق پیدا کردم که در اینجا نوکری امام حسین(ع) را بکنم.
فضای موکب را ترک میکنم و دوباره میان جمعیت زوار قرار میگیرم. چند متر جلوتر موکبدارانی جمع شدهاند و افرادی با لباس خادمی امام رضا(ع) در حال اجرای مراسم هستند. به هر گوشهای که نگاه میکنم هرکسی گوشهای از کاری را به عهده گرفته است...کار به عشق امام حسین(ع).
اینجا شب و روز معنا ندارد؛ چقدر با احترام پذیراییها را به دست مردم میرسانند؛ از گلاب و آبپاشی گرفته تا ایستادن کنار آتش گرم منقل برای رساندن چای به دست زائران.
مسیر برای دیدن مناظر دلدادگی همچنان ادامهدار است. راه رفته را برمیگردم، در حالی که یقین کردهام که اینجا خیلیها به عشق امام حسین(ع) به شناسنامه خواستههای دنیاییشان مهر ابطال زدهاند و در دل تنها به حالشان غبطه میخورم.